آکاردئون

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست

In the passage of time

۱۰ فروردین.

خیلی عجیبه که آنقدر کم توی وبلاگم نوشتم با وجود این که از سال ۹۹ دارمش و الان ۱۴۰۳ ایم ! حتی باورش هم سخته توی این ۴ سال زندگی خیلی پیچ تو پیچ بود و کلی اتفاقات عجیب افتاد. پستِ قبلی رو دیدم و خوشحال بودم از این که سال پیش کتاب خوندم ، مهم نیست که ویژگیِ مهمی نیست مهم اینه که من دوستش دارم و از نگه داشتنِ این ویژگی خوشحالم ، خب دقیقا ۱۰ تا کتاب خوندم که به نظرم نسبت به سال‌های گذشته بهتر بوده...کمدم رو پاکسازی کردم لباس‌های خیلی قدیمی و رنگ و رو رفته رو ریختم دور یک سری لباس هم که مرتب و قابل استفاده بودن اهدا کردم ، چند تا کتاب هم از قفسه ی کتابهام جدا کردم تا اهدا کنم ، به کتابخونه ای یا کسی که دلش بخواد بخونتشون ، پروژه ی تمیز کردن کمد لباس و کتاب‌ها دوست داشتنیه برام ، خب هنوز نوبت به کتابهام نرسیده ، متاسفانه خیلی به کتابهام وابسته ام و خیلی دیر به دیر و به ندرت تصمیم می گیرم چیزی رو دور بریزم ! بهرحال لذت بخش بود برام:)

۰ ۱

Illustration

وسطِ مسیرم ، مثل هر مسیرِ دیگه ای توی زندگیم مُردد شدم ، بازم وسطِ مسیر وقتی دقیقا نصفِ راه رو اومدم...یعنی می شه اون روزی بیاد که بیام و بگم اون مسیرِ سخت ، تموم شد؟!با یه نتیجه ی عالی!؟ اصلا انگیزه برای ارشد خوندن ندارم ، الان نه زوده ، نه دیر ، درست سر وقته ! باید از همین الان شروع کنم ... ولی نمی دونم چرا وقتی زبان می خونم خیلی خسته می شم...امروز مدتِ طولانی ای رو صرفِ دیدن فقط ۴۰ دقیقه ی ابتدایی فیلم کردم ، فیلمش سطحش تقریبا متوسطِ رو به بالاست و همین دیدنِش رو نسبتا آسون می کنه. باید راجب اشتباهاتم توی زبان آگاهانه تر قدم بر دارم و عمل کنم... اخیرا که وقت آزاد بیشتری نسبت به پارسال دارم یه تعداد کتاب خوندم و فیلم دیدم ، خوبه که کتاب خوندنه رو حفظ می کنم از این ویژگی خوشم میاد ، هر چند که دیر به دیر...ولی هست. فکر کنم امسال فقط تونستم سه - چهار تا کتاب بخونم !!! (پس اونقدرم زیاد نبود:')

۰ ۱

through the darkness

خیلی وقته از آخرین نوشته ام اینجا میگذره ولی امروز حس کردم که میتونم اینجا بنویسم ... بعد از همه ی اون پستهای قبلی _چند ماه بعد ترش !_زندگی م به طرز عجیب و یهویی ای تاریک شد و ورق برگشت ! حالا شاید برای کنکور ارشد بخونم ، البته که هنوز ۲ سال وقت دارم... ولی ذهنم خیلی درگیره ، دنبال یه راهی برای بهتر کردنِ اوضاعه...رشته های هنری که پول می خوان باید دورشون رو خط بکشم...ولی رشته ی خودم... رشته ی خودم... جوِ رشته ی خودم جذبم نمیکنه ، ولی خب مجبورم ! حس می کنم این تنها راه بالا رفتنه. البته که راه های دیگه ای هم وجود داره...ولی نمیدونم

...حس میکنم باید ارشد بخونم. با این که حسِ خوبی هم ندارم نسبت بهش حتی. یه صدایی ته ته قلبم و حتی تو لایه های بیرونی مغزم بهم میگه نمیتونم پایه ام قوی نیست. ولی ولی ولی...خیلی‌ها تونستن.

 

نمی دونم. فقط میخوام بهتر شم ، اوضاع رو بهتر کنم.

۰ ۱

خانه ای ویرانم /روحِ سرگردانم...

یک خزان بی باران

خلسه ای بی پایان....

 

ایهام_غریبِ آشنا

 

۰ ۱

Working hard

نشستم توی خونه ی ساکت و تمیز ، مامان هر چند وقت یکبار غر می زنه. بخاطر شرایط کاری و مسئولیت شنبه نتونستم کلاسهام رو شرکت کنم که عصبانیم میکنه علاوه بر این حقوقم رو هم کامل نریختن ! این یه چیز بدتر.راستی یه خانوم عضو شده تو گروه کلاسیمون که حسابداره و حدس بزنید؟ این عالیه ! خیلی خوبه!!!برامون مفاهیمو توضیح میده و آنقدر این اتفاق خوبه که باید یه دفتر براش بردارم. باید کمد هام رو تمیز کنم ، باید جورابهای پاره شده رو بالاخره بعد از سالها از اون تهِ کمدم _جایی که خاک میخوره_جمع کنم. باید یه لیست خرید بنویسم که اگه پولِ عیدیم رو درست دادن برای عیدَم خرید کنم ، نوبت چشم پزشک بگیرم و عینک جدید ! باید برم آرایشگاه و مقنعه و کتاب هم بخرم...دیروز یه اتفاق شوکه کننده توی محل کارم رخ داد که بخاطرش تا ساعت ِ۸ درگیر بودم. قشنگ ترین قسمت کارم اون بخشیه که با حسابدارِ شرکت حرف می زنم و مبالغ رو باهاش چک میکنم ، این کوچیکترین کاریه که میتونم در محل کار فعلیم در راستای رشته ام انجام بدم. بقیه اش تا حد خیلی زیادی نا مربوطه.فقط دلم میخواد زندگیم بدون هیاهو و خلوت باشه. استرسِ کلاس و درس و کار و در آمد و ایمپلنت و ... رو نداشته باشم ! من خیلی زود یهو هل داده شدم تو دنیای آدم بزرگها و حالا هیچ جوره نمیتونم از توش در بیام.

۰ ۰

عادت !

روزهای سخت و در همیه.

و البته روزهای مه آلود ! همه ی همکارهام دونه دونه دارن می رن... دیروز یه نفر دیگشون رفت !!! رفت یه جای دیگه و با اینکه خیلی میزدیم تو سر و کله ی هم اما از رفتنش غصه دارم...از این که دوباره قرار نیست با استرس بگه بدویید غصه دارم:(

۰ ۰

خواب می بینمت ، از خواب نباید بپرم...

۲۱ دی ! روز قشنگی بود.چون کسی رو دیدم که فکر می کردم ، ذره ای دوستش دارم...میدونم که اون هیچ وقت نمی فهمه ، نمی بینه ، نمی دونه و حتی دوستم هم نداره. اما این حس ، حسِ دوست داشتن ! قشنگ بود. حتی اگه نتونی بهش برسی. دانشگاه کوچولوئه. مثل یه روستا که همه هم همو میشناسن ! تا حالا با یه خانوم آشنا شدم که کارای مربوط به ثبت نامم رو انجام می داد. دفعه ی آخری خیلی گرم باهام سلام کرد. انگار که مدتهاست میشناستم. قلبم گرم شد. کم کم دارم به اون ساختمون کوچولو و راهرو ی تنگش و آقایی که همیشه مدارک رو چاپ میگیره و چشمهاش رو به بالاست عادت می کنم ! این چندمین دفعه س که می رم اونجا! از زندگیم هم بخوام بگم "معمولیه ، کمی کسل کننده ، میگذره ،همچنان کارم رو دوست ندارم...استرسش رو و تمومِ ماجراهای پیشِ رو را." اما دی و بهمن و اسفند خیلی قشنگ تر از بهار و تابستون و پاییزه.

 

۲۷ دی ۱۴۰۰

۰ ۰

سلام عزیزم

سلام عزیزم.

از اینجا برات می نویسم! از جایی که/نقطه ای که پر از تشویش و نگرانی و اضطرابم و ۴۸ ساعتِ پیش رویِ سختی رو دارم ! عزیزِ من، من درست از وسطِ یک شب سردِ تقریبا زمستونی دارم حرف می زنم. صدای تلویزیون توی گوشمه و یک عالمه دل نگرانی هم دارم...!نمیدونم ۴۸ ساعتِ بعدی چی میشه؟! اما هر چی که بشه امیدوارم نیک باشه...

۰ ۰

Im not okay

خوب نیستم.

مینویسم که سالهای بعد بدونم آذر ِ سالی که ۱۹ سال و ۷ ماهم بود چطور گذشت...آذرش شبیه گریه های توی پارک وقت خوردن دونات بود. آذرش شبیه بغض های لبخند گونه بود. آذرش سالِ نبودن کنار آدم های دوست داشتنی بود...آذرش؟ آذرش درد بود ، غصه ... غم !

کارم رو دوست ندارم. اما شرایط وِل کردنش رو هم ندارم...در واقع اول باید غمِ خودمو حل کنم بعد غمِ دوست نداشتنِ کارمو.مستقل شدن برام پروسه ی نفس گیری بود/هست/خواهد بود. اما همیشه آدم ها نیستن که باهام بیان دندون پزشکی...همیشه آدم ها نیستن که وقتی بغض دارم بهشون زنگ بزنم ، همیشه آدم ها نیستن که مفهومِ دردی که میکشم رو بهشون بگم...همیشه آدم ها نیستن که یه روزِ اردیبهشتی که تولدمه باهاشون بخندم ! مامان میگفت "همیشه آدم ها نیستن!" اینو سه یا دو سالِ پیش بهم گفت...میخوام بگم مامان ! حالا اونقدری بزرگ شدم که همیشه آدمها نباشن. آدما دیگه نیستن...فقط منم و خند ها و گریه هام. مامان آدم ها دیگه توی پس زمینه ی زندگی من انقدر پر رنگ نیستن. حالا کم رنگ تر و کم هیاهو تر شدن. حالا شاید من تنها تر شدم !

نمی دونم بعدش چه رنگیه...ولی شاید بعدش بگم "همین روزهای ِ دردناک زندگی منو ساخت ، منو ساخت."

۰ ۰

دوباره پاییز ، دوباره آبان

هر قدمی که بر می دارم ، هر روزی که از زندگی میگذره به این می رسم که "یه قسمت هایی از زندگی تا حدی غیر قابل پیش بینیه ، منظورم اتفاقات غیر منتظره اس" طوفان های زیادی رو پشت سر گذاشتم ... و راستش الان هم توی اوضاع خیلی شادی نیستم. یعنی این طوریَم که " خب که چی؟" نقطه ی درخشان ِ ۴ سال آینده ام_ اگه بتونم بهش برسم_ تنها نقطه ی درخشان ۴ سال آینده در واقع.به نسبت ماه های گذشته سبک زندگی بهتری رو در پیش گرفتم. خوشحالم میکنه کمی. اینکه بالاخره کنترل کردم چیزهایی رو که نمیتونستم ...اما باید صبح ها زودتر بلند شم برای بنفش  و خوندن ِ زبان. خیلی زودتر مثلا در حد ِ ساعتِ ۷ تا ۸.اما رکوردم ۱۰ بوده که تازه زبان هم نخوندم و برای بنفش هیچ کاری نکردم! صرفا مثل یه تراکتور فیلم دیدم...فقط چون میخواستم این روزها رو قابل تحمل تر بکنم...!!! وینچنزو دیدم و الان قسمت ۱۸ ام.دوسش داشتم سرگرم کننده بود...اگر قرار باشه صبح ها زود بلند بشم حتی میتونم هر شبم رو ربع ساعت یا بیست دقیقه کتاب بخونم.ساعت ۶ و نیم برم پیاده روی تا ۷ صبح. ۷ هم تا ۹ زبان بخونم و مابقی رو هم تا ساعت ۱۲ اختصاص بدم به بنفش. مطمئمم روزی دو ساعت زبان معجزه می کنه. این روزها از ارتباطات اجتماعی فراری ام. به معنای واقعی کلمه ! حتی حوصله حرف زدن با مردم رو ندارم ، با دوستهام ، با خانواده ام... قبلا فکر می کردم خیلی برونگراام.اما رگه هایی از درونگرایی در منه..که اینروزها بیشتر از قبل خودشو نشون میده. هوا خیلی پاییزی و خوب شده _اگه دوباره گرم نشه البته:|_ زمستون برام قابل تحمل تره و پاییز که خیلی دلنشین تره.الان هوا جوریه که با بیرون بودن احساس خوبی بهم دست میده. حقیقتا وقتشه که بگم "چیه گرما؟:/" میدونم همین من میام آخر اسفند میگم دلم برای هوای بهاری تنگ شده.دلم آخر اسفندو هم میخواد.آخر اسفند قشنگه ، زنده س ، خنکه ، یه حس رهایی خاصی توشه! دوستش دارم.خواستم اینجا بنویسم که خوندن کتابهای هری پاتر قلبم رو گرم کردن...واقعا کتابهایی بودن که با هر دیالوگشون انگار منم توی هاگوارتز بودم و باهاشون زندگی کردم. چه حسِ شیرینی! پارسال خوندمشون...🌌

همین.

 

۲۹ مهرِ ۱۴۰۰

۰ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان