آدما یه مخزنِ پر از حافظه ان. هزاران کتاب ننوشته شده ان.
هزاران گریه و لبخند دیده شده و نشده ان...وقتی سرم رو به عقب بر میگردونم و اون همه اتفاق رو میبینم_با وجودِ این که اون همه اتفاق خیلی بد تموم شد !_ لبخند میزنم... برای همه ی اون اتفاق ها لبخند می زنم ... برای لبخند هایی که کنار اون آدمها تجربه کردم_علیرغم دروغ هایی که گفتند و دعواهایی که باهم کردند_خاطره ها چیزهای مهمین...
طیِ چند روز گذشته فهمیدم میتونم یه نفرو دوست داشته باشم و از دستش حسابی دلخور و ناراحت باشم ولی بازم بخوام به دوست داشتنش ، حمایت کردنش و باور کردنش ادامه بدم !!! کنار همون خشم و عصبانیتم.
فهمیدم میتونم به یک جا احساس تعلق داشته باشم ولی همزمان بخوام ترکش کنم و دیگه دوستش نداشته باشم!
پ.ن: میخوام دوباره یکشنبه های شعر رو شروع کنم و تازه میخوام اینجا کتاب معرفی کنم و فیلم و سریال و زبانمو هم شروع کنم به خوندن و هر هفته تعدادی لغت رو توی هشتگ "لندن" با شما به اشتراک بذارم:)))