آکاردئون

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست

خواب می بینمت ، از خواب نباید بپرم...

۲۱ دی ! روز قشنگی بود.چون کسی رو دیدم که فکر می کردم ، ذره ای دوستش دارم...میدونم که اون هیچ وقت نمی فهمه ، نمی بینه ، نمی دونه و حتی دوستم هم نداره. اما این حس ، حسِ دوست داشتن ! قشنگ بود. حتی اگه نتونی بهش برسی. دانشگاه کوچولوئه. مثل یه روستا که همه هم همو میشناسن ! تا حالا با یه خانوم آشنا شدم که کارای مربوط به ثبت نامم رو انجام می داد. دفعه ی آخری خیلی گرم باهام سلام کرد. انگار که مدتهاست میشناستم. قلبم گرم شد. کم کم دارم به اون ساختمون کوچولو و راهرو ی تنگش و آقایی که همیشه مدارک رو چاپ میگیره و چشمهاش رو به بالاست عادت می کنم ! این چندمین دفعه س که می رم اونجا! از زندگیم هم بخوام بگم "معمولیه ، کمی کسل کننده ، میگذره ،همچنان کارم رو دوست ندارم...استرسش رو و تمومِ ماجراهای پیشِ رو را." اما دی و بهمن و اسفند خیلی قشنگ تر از بهار و تابستون و پاییزه.

 

۲۷ دی ۱۴۰۰

۰ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان