خوب نیستم.
مینویسم که سالهای بعد بدونم آذر ِ سالی که ۱۹ سال و ۷ ماهم بود چطور گذشت...آذرش شبیه گریه های توی پارک وقت خوردن دونات بود. آذرش شبیه بغض های لبخند گونه بود. آذرش سالِ نبودن کنار آدم های دوست داشتنی بود...آذرش؟ آذرش درد بود ، غصه ... غم !
کارم رو دوست ندارم. اما شرایط وِل کردنش رو هم ندارم...در واقع اول باید غمِ خودمو حل کنم بعد غمِ دوست نداشتنِ کارمو.مستقل شدن برام پروسه ی نفس گیری بود/هست/خواهد بود. اما همیشه آدم ها نیستن که باهام بیان دندون پزشکی...همیشه آدم ها نیستن که وقتی بغض دارم بهشون زنگ بزنم ، همیشه آدم ها نیستن که مفهومِ دردی که میکشم رو بهشون بگم...همیشه آدم ها نیستن که یه روزِ اردیبهشتی که تولدمه باهاشون بخندم ! مامان میگفت "همیشه آدم ها نیستن!" اینو سه یا دو سالِ پیش بهم گفت...میخوام بگم مامان ! حالا اونقدری بزرگ شدم که همیشه آدمها نباشن. آدما دیگه نیستن...فقط منم و خند ها و گریه هام. مامان آدم ها دیگه توی پس زمینه ی زندگی من انقدر پر رنگ نیستن. حالا کم رنگ تر و کم هیاهو تر شدن. حالا شاید من تنها تر شدم !
نمی دونم بعدش چه رنگیه...ولی شاید بعدش بگم "همین روزهای ِ دردناک زندگی منو ساخت ، منو ساخت."